باران از سویی تن خاک را می شوید و ابتلاها از سویی دیگر گرد و غبار از فطرت ها را می زدایند، هیچ کار خدا بی حکمت نیست، گویا زمین و زمان برای آمدن میهمانی دست به کار شدند. گویی عالم و عالمیان به سوی شیوه حیاتی دیگر و مدینه ای دیگر رخت بر می بندند. دردهای قلب مومنین به سوی اطمینان و آرامش ورق می خورد، کافران و اهل نفاق و ظلم به نفعشان هست که منقلب شوند. این روزها سرشارند از و الوعد و الوعید بهما حق، گویی می بینم که آسمان ابواب روزی را به سوی دنیا گشوده و مدام یادآوری می کند به گوش های شنوا، یا مولای شقی من خالفکم و سعد من اطاعکم، چقدر حال دوستدارانت در دل سختی ها خوش است، گویا بر مرکب سوار شدی و در مسیر آمدنی؟! همه در خانه هایشان ، کار و زندگی را رها کردند و منتظرت هستند. چقدر نفس کشیدن در دولت کریمه ات را دوست دارم، چقدر خوشبختیم ما که در زمان امامتت زندگی کردیم، بیا یادمان بده چگونه خدا را برای این همه لطف و نعمت شکرگزاری کنیم؟!
ادرکنی یا صاحب الزمان??
به قلم یک طلبه
چند وقتی از تصمیم که در زندگیم فقط شما باشی می گذره…اولش خیلی سخت بود، گاهی که مردد می شدم از خودم می پرسیدم! آخه مگه میشه؟ خودخواهی ام فریاد میزد ، چرا آخه مگه نمیشه! چه کار باید می کردم، بالاخره آدمیزاد به تصمیش زنده است. شروع کردم کندن تونل ، دقیقا از همان جایی که ایستاده بودم دقیقا انفرادی ترین لحظه ای که هر کس می تونه در سلول دنیا نفس بکشه، اولش خیلی سخت بود، در ادامه سخت تر هم میشد..گاهی کلافه می شدم و گاهی گریه می کردم، خودخواهی ام فریاد می کشید! چرا آخه مگه نمیشه؟!
به مرور یاد گرفتم هم گریه کنم هم کلنگ را محکمتر زمین بزنم، الان هر چه نزدیکتر میشم به شما انگار سوال ها به جواب تبدیل می شوند و تردیدها به یقین، من لابه لای این درس و مشق ها یاد گرفتم که شما تنها تبدیل کننده و تغییر دهنده احوالی، الان حتی کفش فهمیدن را از پای زندگی بیرون می کشم و در عرصه ی بینایی چشم به جهان می گشایم، عطر شما خاک ها را پس می زند، یادم آمد"یک قدم تو بیا، ده قدم می آیم” به فدای آمدنتان، چیزی نمانده، دارم شکوفه می زنم. شاخه های حیات تا آستان ربوبی ات صعود می کند. در اقیانوس آرامش و اطمینان غرق می شوم، الحمد شما را به خاطر حول حالنا، حضرت معبود، حضرت دوست.???
جلوی در سفید رنگ با شیشه هایی مشجر که یکی درمیان سورمه ای و سبز بود مکث کردم، دسته کلید را از کیف شلوغ و درهم ریخته بیرون کشیدم. آخ…کیف پولم افتاد کف پیاده رو، زیپ پاکت پول خردها را قرار بود تعمیر کنم، فراموش کردم سکه های ۲۰۰ و ۵۰۰ تومانی پخش و پلا شد. جرینگ جرینگ برخورد کلیدهای دسته کلید با صدای خش خش برگ های پاییزی زیر پای عابری چادر به سر، سکوت کوچه را نوازشی کردند.
خم شدم سکه ها را یکی یکی جمع کردم، وای خدای من…همان سکه ۲۰ ریالی که ۲۰ سال پیش از دایی حمید عیدی گرفته بودم، خاطره ی سفره ی هفت سین مادربزرگ و بوی مرطوب بخار آب کتری روی چراغ علاالدین و طاقچه های وسط هال پذیرایی که هیچوقت نفهمیدم چطور معمار از وسط دیوار آن را بیرون کشیده ؟ با گل های سر سبزی که بیشتر از موجودات نباتی فهم و شعور داشتند شاید باور نکنید، حتی من خودم با چشمان خودم دیدم که به من لبخند زدند.
مادربزرگ در حالی که کتری را خم کرد روی استکان کمر باریک، صدام زد، سارا جان بیا مادر برات چای ریختم . گفتم آخ جون چه چایی خوشبو و خوشرنگی. مادربزرگ دوست داشت وقتی از چایی اش تعریف می کردم. می گفت: همه فامیل می گویند دخترم ..که چای دست من یه چیز دیگه است.
پریدم بغلش و بوسیدمش، لب هاش به لبخند کشیده ای که صورتش را پوشاند باز شد. :)
سکه را از روی زمین برداشتم و کلید را در قفل چرخاندم. از پله ها بالا رفتم. ?
به قلم یک طلبه