قرار نبود کار به اینجا برسد
قرار نبود آنقدر مشغول دویدن باشیم و حواسم نباشد مسیر را اشتباه و غلط دویده ایم.
آنقدر نگاهمان عجوزه شود که زیر سایه میز سنگر بگیریم و با سنگ تهمت و غیبت امیدها را به کشتن دهیم.
باور کن
اصلا قرار ما این نبود که مسافر نباشیم.
قرار نبود به این سرعت جا بمانیم
قرار نبود از وجدان خجالت زده به سوی هوش کاذب خود فرار کنیم و پناهنده سرزمین توهمات گردیم.
ببین ظلم های ما بر مظلومیت مان پیروزمندانه پیشی می گیرد!
ببین تمام نقشه های یمان نقش بر آب شد.
ببین که هدف در غربت نفسش بالا نمی آید.
من چه می دانستم که استاد مرا الفبای طلبگی می آموزد که بال پرواز مرا برچیند؟!
من چه می دانستم که می آموزم بلکه بر خلاف آن باید عمل کنم؟!
*که اگر بر خلاف آن عمل نکنم باید بالی برای پرواز نداشته باشم*
عجب واقعیت تلخ و اسفناکی.!
من چه می دانستم که کسی با شما کاری ندارد و هرکس در مسیر نفسانیت و جهل خویش چهره امیدواران را خدشه دار می کند.؟!
امام زمان، حضرت حجت ابن الحسن عسکری علیه السلام، روحی فداه، دلم برایت تنگ شده.
نبخش آنان را که با نام تو و با نان تو دین جدت را ابزاری برای ظلم به امیدواران قرار دادند.
*السلام علیک آل یاسین*
به قلم یک طلبه.