اردیبهشت 1403 ، خودکار را روی تقویم می لغزانم. باید تا صبح گزارش را آماده کنم، فردا کلی کار دارم ، فردایش بیشتر کار دارم، سه شنبه خیلی شلوغ ام و چهارشنبه انتحاری ترین روز این دو هفته است، پنجشنبه عروسی داریم و من مهمان درجه یک هستم ولی فکر می کنم بعد پنج جلسه که دو تا از آنها را کنسل کردم مثل مهمان های خیلی غریبه بدون میکاپ و رسمی برم و بنشینم سر میز و سوءتغذیه این دو هفته را با کمال خونسردی و دقت که کسی متوجه نشود و لقمه هایم را نشمارد و خدای نکرده فیلم و عکسی یا استوری یا هر چی دیگه …پناه بر خدا…جبران کنم
حتما خواهرم از من دلخور خواهد بود که شان مهمانی اش را رعایت نکردم ، البته زورش به من نمی رسد ولی خوب دلسوزی ام موجب می شود عذاب وجدان بگیرم.
امروز اتفاقی خودم را در آیینه دیدم چقووودر بزرگ شده ام ، چقدر با صلابت و مهربان، داشتم عاشق خودم می شدم که گوشی زنگ زد، برای نظارت 19 ام آماده هستید خواهر جان؟ یا حضرت ، این را کجای دلم بگذارم داشتم در اندیشه فرو می رفتم که دستم را گرفت کشید بیرون و در دل آسمان خراش های بی احساس و سرد رهایم کرد.
عجب خودی تراشیدم به دست اختیار وقتی از پیچ و خم روزگار عبور کردم. مثل یک ناخودا سوخته در کوره تجربه . چقدر الانم با سالها گذشته ام فرق دارد. چقدر دوست دارم خدایی را که این احوال را برایم رقم زد. قسم به بالهایی که مرا به سوی رهایی می زنند. اصلا فکر نمی کردم روزی اینقدر سبک زندگی کنم. اینقدر رها . چه خوب شد حرف خیلی ها را گوش ندادم و حرف خوب ها را گوش دادم . البته گاهی از اینکه حرف شنو بودم احساس حماقت می کردم ولی الان خیلی خوشحالم و می دانی به نظرم وقتی راهت را انتخاب کردی دیگر توجه ات به خدا و اولیا الله باشد . برخی مشاوره ها آدرس اشتباه اند. واقعا ممارست و تلاش پیوسته ثمربخش است . هر کس زحمت می کشد سرزمین وجودی خود را آباد می کند.
همین خواستم کمی بنویسم و از تغییرات خودم در این سالها نگارشی کنم
خداقوت ، شبتون بخیر
#به_قلم_یک_طلبه