نوبت پنجره هاست

فروردین 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          


آمار
  • امروز: 17
  • دیروز: 21
  • 7 روز قبل: 86
  • 1 ماه قبل: 563
  • کل بازدیدها: 25734
 



بعضی ها خاکی اند!

این بعضی ها تواضع از روشون خجالت می کشه.

این بعضی ها آدم ها رو آدم حساب می کنند.

اسمشو که کنار عنوان شغلش خوندم خیلی  ازش حساب بردم.

معاونت شهرستانها مرکز حوزه های علمیه خواهران

قسمت شد این بعضی ها رو یه روز در اجلاسیه دیدم.

فکر کردم فقط رئیس ها باهاش سلام و علیک می کنند.

با احتیاط  ایستادم کنار دوستان

به خاطر او حساب بردنه که عرض کردم خدمتتون، تا بیام سلام کنم…

پیش دستی کرد و گفت: سلام علیکم، حال شما خوبه! خسته نباشید.

-سلام حاج آقا خوش آمدید.


ذهنیتی که داشتم پودر شد.

این بعضی ها که خاکی اند و متواضع، اون لحظه درسی به من داد که شاید خیلی از استادهای اخلاقم یادشون رفته بود این سرفصل رو تدریس کنند.

یاد گرفتم آدم ها رو آدم حساب کنم! نه به خاطر سمت و مدرک و پست و مقام و ثروت و… بلکه به خاطر انتسابی که به خدا دارند.

یاد گرفتم با بعضی های دیگه شاید سلام علیک کردن سخت و غیر ممکن باشه ولی با کریمان کارها دشوار نیست.

خوب بعضی ها خاکی اند دیگه!!!

خدا پشت و پناه این بعضی ها

به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[چهارشنبه 1392-06-06] [ 02:21:00 ب.ظ ]




در تزاحم خواسته ها، مردن را انتخاب کردم.

زمان که می گذره، بزرگتر که می شم.

مزه مرگ را می فهمم.

این مزه پوست از سر کلّه ی دنیای من می کنه.

تفکر و بینشم که پوست اندازی می کنه، چشمم سو می گیره.

قیافه ی دنیا رو واضح بدون هیچ ابهامی می بینم.

قابل اعتماد نیست.

اون روز چند تا کوچه اون طرف تر یه جوونی خوابیده، هر چی صداش کردند بیدار نشده.

ده سال از من کوچکتر!

فکر کردم من چه بخوام چه نخوام مردن همیشه حواسش به من هست!

منو انتخاب کرده!

قبل از اینکه دیر بشه، آپشن مرگ رو کلیک می کنم و

enter

صفحه ای باز می شه،

دنیای سیاه وسفید.

سخته ولی می ارزه. سختی اش برای ابهامشه. برای نگاهی که هنوز در دنیای مادی زنده است و نفسش بوی دنیا رو می ده.

یه پولی رو می ذارم کنار! این برای قرض الحسنه

رو رفتارم فکر می کنم، من با خانوادم باید بهتر از این رفتار کنم! رفتارم طلبگی نیست.

رو رفتارم با همکارام باید بیشتر دقت کنم! حالا شاید یه نقصی هم داشته باشه! من هم ناقصم، تحمل او با تحمل من یر به یر.

دیگه با احتیاط رو صندلی محل کار می شینم!

با خودم می گم! باورش نکنی آ.

یه روز قراره  جونت رو بگیرند. این میز و اسم و جلسات و تعریف رفقا که اصلا تو نقشه نیست که بخوان از تو بگیرن.

من خیلی کتاب هامو دوست دارم، دفتر سررسید و جامدادی رو هم همین طور.

بالاخره که چی،! باید باور کرد این ها برای خوندنه نه برای دلبستن! برای آدم شدنه، برای اینکه آدرس رسیدن به خدا رو یک جوری از لابه لای این صفحات بیرون بکشیم.

حالا می خوای دکتر باش، سطح سه باش، سطح دو باش، یا سطح یک. فرقی نداره!

مردن رو انتخاب کردم چون، عقربه قبله نمای حیاتم رو به سوی قبله ای که غیر آن نیست تنظیم می کنه.

سخته ولی عاقبتش ان شاءالله سلامتی  و شهادت است.

باید برای هم دعا کنیم.

التماس دعا

به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
 [ 01:46:00 ب.ظ ]




مردمک چشمم زوم کرده رو صفحه جعبه جادویی

صدای نفسم، رو سکوت تنظیم شده

حسین گوشه تاریکی شب، خوابش برده.

سر جاش غلتی زد.

خیال کردم بیدار شد.

صدای تلویزیون رو کم کردم

سر حسین از روی بالش سر خورده روی زمینه.

خاطره ای قلبم رو از جا می کنه

بلند شدم

-حسین جان، داداش، سرتو بلند کن.

اصلاً کلاً به دو واژه حسین و سر حساسم

یادت می کنم

بغضی صفحه افکارم رو طوفانی می کنه

یک روز دیگر

ظرف هایی که خواهرم شسته را جابه جا می کنم.

اسمم رو صدا می کنه.

-جانم داداش.

سر پایی یک لیوان آب می دی؟

یه لحظه زیر پام خالی شد!

- شما جون بخواه داداش آب که سهله، داداش گلم حسین!

این حسین آخر رو از روی قصد و غرض به آخر جمله اضافه می گفتم.

لیوان آب در دست به همراه خاطره ای بالای سرش ایستادم.

آب خوردنش رو تماشا می کنم.

لبخند می زنه! چیه؟ اینجوری نگاه می کنی؟

- همین طوری!

یاد تو می افتم.

قلبم عزا می گیرد.

یک روز غیر آن روزها

طول و عرض راهرو را قدم می زنم. به آن سوی پنجره نظر می کنم. چادرم را سر می کنم. داخل کوچه سرک می کشم.

آدم ها را نگاه می کنم. در را می بندم. در زاویه دلشوره ی حیاط انتظار چمپاتمه می زنم.

دوباره! بلند می شوم به کوچه سرک می کشم.

صدای پا می آید. در تاریکی نمی توانم تشخیص دهم. صورتم با لبخند آشتی می کند.

ولی نه، حسین نیست.

در را می بندم.

شماره اش را می گیرم، جواب نمی دهد.

کمر امیدم که می شکنه، زیر لب می گم خدایا به تو سپردمش.

یاد قلب مضطرت می افتم.

توسل می کنم! یا حضرت زینب(س) به جان برادرت حسین(ع) داداشمو…

یکی در می زنه.

با عجله باز می کنم!

سلام

می خندد، سلام، چرا اینجا وایسادی؟

همینطوری

بغض گلومو می سوزونه.

دست خودم نیست به حسین یه جور دیگه حساسم.

به یادت می افتم.

مثل اینکه اسم برادرم حسین مسیر خانه ما رو  به مسیر کربلا پیوند می زنه.

و

اگر نبودی کربلا بی نام تو یادی نداشت، یا زینب(س)

راه اتاق را در پیش می گیرم.

دکمه play ضبط صوت را فشار می دهم.


برادر پهلوان من   داداش داداش داداش داداش

برادر بهتر زجان من  داداش داداش داداش داداش

زینب و نگذار با غصه هاش  داداش داداش داداش داداش

چفیه رو می کشم روی سرم، صدای گریه امو روی سکوت تنظیم می کنم. شونه هام می لرزه.

زینب و نگذار با غصه هاش داداش داداش داداش داداش

زن تنهای این غروبم  تو نرو که پا نکوبند

سری به نیزه بلند است در برابر زینب خدا کند که نباشد سر برادر زینب.

و اینطور بود که اول و آخر نوشته ما شد حسین.

خدایا ممنون که اسم برادرم حسینه

به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[یکشنبه 1392-06-03] [ 08:29:00 ق.ظ ]