نوبت پنجره هاست

مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31


آمار
  • امروز: 1
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 35
  • 1 ماه قبل: 918
  • کل بازدیدها: 29445
 



چیه ابراهیم؟

با این سکوت معنا دار، که اصلاً برای من تو نیمشه، عوالم معنا به دلم تحویل می دی که چی؟

خوابیدی سینه خاک؟!

حرف هام ته دلم فسیل شده.

اون سمت خاک ریز، واژه های ادبیات امثال ما تعریف نشده است.

چقدر دلم می خواد با یه آدم حرف بزنم.

ابراهیم، حتی جرات نمی کنم، جلوی آیینه زل بزنم به نگاه خودم و با خودم حرف بزنم.

(نیرویی سرم را چرخاند)

پیرزنی عصا به دست به شدت دنبال کسی می گشت.

-حاج خانم دنبال کسی می گردی؟

دنبال پسرم علی.

(در ذهنم تصور پسر 4-5 ساله ای دوید)

-مادر کجا گمش کردی؟

همین جا بود، هرچی می گردم پیداش نمی کنم!

-من نیم ساعتی هست اینجام، پسر بچه ندیدم، چی تنش بود؟

پیرهن سفید.

-پیرهن سفید؟

کجا گمش کردی؟

بلند شدم، چند قدم نزدیک تر رفتم.

-مادر پرسیدم نمی دونی کجا گمش کردی؟

چرخی زد و گفت: همین جا بود.؟!

-یه پسره بود تی شرت سفید تنش بود. با پدر و مادرش بود. با خانواده اومدید؟

نه، تنها اومدم.

-پس اون نبوده.

چند قدمی حرکت کرد و دنبال گشت، تعجب کردم آخه داشت کف زمین رو می گشت.

شهید شده، از وقتی فراموشی گرفتم، گمش می کنم، یادم نیست کدوم قسمته؟

نسیم خاطره، پرده نازکی از اشک را روی نگاه دل سوخته اش رها کرد.

قیامتی شد.

گلزار شهدا تمام قد به احترامش ایستاد.

دنبال علی گشتم.

رفتم سراغ ابراهیم.

-ابراهیم مادر علی اومده، ازش خبر نداری؟

نگاهم سقوط کرد بر سکوی معراج علی.

درست کنار ابراهیم خوابیده بود.

-مادر فامیلیش چیه؟

فرزانجو

-بیا مادر اینجاست.

دستش رو گرفتم، رعشه داشت. چقدر قدم زدن کنارش برام دوست داشتنی بود.

بغضش ترکید. گریه کرد، علی جان، مادر، پیدات نمی کردم.

علی جان مادرت پیدات نمی کرد.

مادر، گمت کرده بودم.

هق هق گریه اش قلبم رو زخمی می کرد.

نمی تونستم هضم کنم، به مغزم فشار می آمد.

نفسم بند آمده بود. زیر سایه نگاه ابراهیم پناه بردم.

-ابراهیم نفسم بند آمده، جای من نفس بکش.

(مادرعلی)

مزار زیر سایه عکس نم کشیده علی را زیارت می کرد.

آروم که شد، سبک که شد، نشست کنارم.

علی مادرت خاطراتش رو به وبلاگ زندگی ام لینک کرد.

راستی گفت: آلزایمر گرفته.

کیسه قرص هاش دستش بود.

مادرت با من حرف می زد ولی نگاهش جای دیگه بود. دنبالش کردم. رسیدم به بطری آبی که زائرها برای شستن مزار شهیدان حمل می کردنند.

آرزوش در مشتم بود.

-مادر یه لحظه اینجا بشین، می رم آب بیارم مزار علی رو بشورم.

باشه، همین نزدیکی آ،  شیر آب هست.

-می دونم کجاست. الان می آم.

آب رو ریختم رو مزار، با دستهای لرزان قطرات روی سنگ را نوازش می کرد. تا لحظه های عرفان اوج می گرفت.

این حال و هوا را نمی فهمیدم، باید خودم رو مشغول کنم.

-حاج خانم من مزار این شهید رو می شورم.

صورتم را از حادثه دیدار مادر و علی دزدیدم، مزار ابراهیم را شستم.

سه سال بعد.

-علی هنوز با اون نگاه عاشق کشت، زل زدی به دل جاده؟! منتظر کسی هستی؟!

- اومدم بگم اینطوری به جاده زل نزن.

-با نگاهت رو قلب جاده غزل انتظار خط خطی نکن.

-مادرت دیگه نمی آد.

-چند وقتی هست از دنیا رفته.

آب رو خالی کردم رو مزارش، تنهام، در محوطه گلزار شهدا پرنده پر نمی زنه.

یه بی معرفتی زیر سایه محبتت اشک می ریزه.

به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[یکشنبه 1392-06-17] [ 04:35:00 ب.ظ ]




با سلام و عرض ادب حضور شما بلاگر های سامانه کوثر بلاگ

با اجازه شما بزرگوران و همسنگران محترم، تصمیم گرفتم در کوثر بلاگ مطالبی که درج می شود بیشتر تولید تفکرات خویشتنم باشد.

خودم مطمئنم که چقدر این مطالب اشکال دارد، هم نگارشی و هم محتوایی

درحق من دوستی کرده و اشکالات را بیان نمایید.

به بهترین اشکال گیری به خصوص در حوزه محتوایی هدیه ای ازطرف بنده حقیر اهدا می گردد.

پیروز و موفق باشید

کاربر نوبت پنجره هاست

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[پنجشنبه 1392-06-07] [ 12:06:00 ب.ظ ]




بعضی ها خاکی اند!

این بعضی ها تواضع از روشون خجالت می کشه.

این بعضی ها آدم ها رو آدم حساب می کنند.

اسمشو که کنار عنوان شغلش خوندم خیلی  ازش حساب بردم.

معاونت شهرستانها مرکز حوزه های علمیه خواهران

قسمت شد این بعضی ها رو یه روز در اجلاسیه دیدم.

فکر کردم فقط رئیس ها باهاش سلام و علیک می کنند.

با احتیاط  ایستادم کنار دوستان

به خاطر او حساب بردنه که عرض کردم خدمتتون، تا بیام سلام کنم…

پیش دستی کرد و گفت: سلام علیکم، حال شما خوبه! خسته نباشید.

-سلام حاج آقا خوش آمدید.


ذهنیتی که داشتم پودر شد.

این بعضی ها که خاکی اند و متواضع، اون لحظه درسی به من داد که شاید خیلی از استادهای اخلاقم یادشون رفته بود این سرفصل رو تدریس کنند.

یاد گرفتم آدم ها رو آدم حساب کنم! نه به خاطر سمت و مدرک و پست و مقام و ثروت و… بلکه به خاطر انتسابی که به خدا دارند.

یاد گرفتم با بعضی های دیگه شاید سلام علیک کردن سخت و غیر ممکن باشه ولی با کریمان کارها دشوار نیست.

خوب بعضی ها خاکی اند دیگه!!!

خدا پشت و پناه این بعضی ها

به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[چهارشنبه 1392-06-06] [ 02:21:00 ب.ظ ]