نوبت پنجره هاست

فروردین 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
            1
2 3 4 5 6 7 8
9 10 11 12 13 14 15
16 17 18 19 20 21 22
23 24 25 26 27 28 29
30 31          


آمار
  • امروز: 23
  • دیروز: 21
  • 7 روز قبل: 86
  • 1 ماه قبل: 563
  • کل بازدیدها: 25734
 



نوشتم، خط خطی شد

یه برگه دیگه!

نوشتم، خط خطی شد

یه برگه دیگه!

نوشتم، خط خطی شد

یه برگه دیگه!

مشغله کاری امروز که شنبه است، آخرین سوسوی شعله فانوس روزم را فوت کرد.

اعصابم خرد شده

چرا پیام ها ارسال نمی شه

دو هفته بیشتر فرصت نیست

برای کارگاه آموزشی خبر چی نیازه؟

صدای خواهرم، فاطمه خانم سوال فقهی داره.

-تعارفش کن بیاد بالا

اذان مغرب طلوع کرد

من بودم و افطار با یک استکان چای.

خانواده فیلم می بینند.

کمدی

سر خنده ها شون قاطی می شم.

یادم، یاد آوری کرد کارت مانده

نگاهم به برگه ها می افتد حالم بد می شه

به خاطر دقتی که رو واژه ها و تحلیل ها سنجاق می کنم،سر درد می گیرم.

نه نشد، یه برگه دیگه!

سرم رو میز تحریر هبوط کرد

سوغات خستگی؟ درسته! گریه

اصلا ولش کن! زنگ می زنم می گم آماده نشد.

روم نشد زنگ بزنم

پیام دادم

سلام، وقت حضرتعالی به خیر، هر چه تلاش کردم تمام نشد( شاید خواستم بیشتر از خودم دفاع کرده باشم که تنبلی نکردم،واقعا نشد) دو شب بیدارم ولی تمام نشد. اشکالی نداره فردا تقدیم حضورتون کنم.

send

گوشی همراه رو روی میز سر دادم

مغناطیسش اذیتم می کرد.

کتابی که برادرم خریده، یه لحظه نگاهمو دزدید. خیلی وقته داره خاک می خوره.

فرزندان ایرانیم، داستان طنز، نوشته داوود امیریان

اتفاقی صفحه ای رو انتخاب کردم

خوندم

مرده بودم از خنده

برادرم به اتاق سرک کشید و دنبال کسی غیر خودم گشت.

می خوندم و جملات طنزش واقعا بیچاره ام می کرد.

شنیدم برادر به مادر گفت: این حالش خرابه! قاطی کرده.

صفحه 45 رو برات می خونم، گوش کن؟

همه در محوطه باز آسایشگاه نشسته بودیم و چشم به دهان فرمانده دوخته بودیم، خسته و خواب آلود، چشمانم به زور باز مانده بود. از ترس تنبیه و چشم غره فرمانده.

-ما در حال آموزش هستیم و هر مشقت و زحمتی را باید به جان بخریم. به قول یکی از فرماندهان، در پادگانها باید عرق ریخته شود تا در صحنه ی نبرد خون کمتری ریخته شود. متاسفانه بعضی زمزمه ها شنیده ام که ان شاءالله جدی نباشد. ما نیامدیم اینجا تفریح کنیم. اینجا خونه خاله نیست. از حالا به بعد آموزش سخت تر می شه.

باز هم می گم هرکس طاقت نداره تشریف ببره.

فرمانده به طرف تختها رفت. با چشم دنبالش کردیم. با دیدن پتو و لحاف های نامرتب روی تختها سری تکان داد و برگشت.

این چه وضعشه؟ چرا این قدر شلخته اید؟ خدای نکرده بسیجی هستید.

انگار با من بود.

در خانه اگر کس است یک حرف بس است

برگه ها رو مرتب کردم، دستی به سر و روی میز کشیدم.

شروع کردم به ادیت کردن مطالب

داوود امیریان درست می گه، در پادگان ها باید عرق ریخته شود تا در صحنه نبرد خون کمتری ریخته شود.

زنگ پیام گوشی

سلام، موفق باشید، خبر بده.

بعد از این اتفاق ها چقدر پیامش دوست داشتنی بود.

نجوایی از دل برخاست.

خدایا ممنونم

به خاطر توفیق خدمتی که در مسیر امام زمان(عج) به من بی لیاقت نصیب می کنی.

به خاطر همه چی

به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[دوشنبه 1392-05-28] [ 09:49:00 ق.ظ ]




پیام ها رو جواب ندادم، رد تماس پشت رد تماس

می خوام زودتر برسم خونه

تا دو هفته تعطیل ام

دوباره متولد شدم به آغوش مادرم بازگشتم.

چقدر مادرم عوض شده

ای روزگار …

این همه پیشونی

چرا مستقیم رو پیشونی مادر من چین و چروک نقاشی کردی

غزل گذر عمر رو گیسوی مادرم خوشنویسی کردی

سفره افطار مزین به خانواده است

الله اکبر قبل از من به خانه رسیده

روبروی مادرم نشستم

غر می زد، آخه الان چه وقته خونه اومدنه. مادرم همیشه از حال دلم خبر داره، دوست داشتم براش بمیرم، کاش می شد براش بمیرم.

استکان چای رو داد به دستم

مادرم زل زد به سریال مادرانه من سیر نگاش کردم، تو چهره اش تمام خاطراتم بیداد می کرد

من این قدی نبودم این باغبون با تمام خارهای آزار من ساخت تا شدم اینی که برات می نویسم، تو هم کامنت می ذاری که خیلی زیباست. صد البته که نگاهت زیبا می بینه.

به فکر فرو رفتم

راست می گه، چرا من اینقدر بیرون از خانه وقت می گذارم!

اداره ای که اگر امروز بمیرم، بیست و چهار ساعت نشده جای من کسی رو استخدام می کنند. سریع فراموشم می کنند.

ولی مادرم چی؟خانوادم چی؟ اونا اگر یک روز  نباشم حتما منو کم می یارن.

 

 

 

 


رفتم نشستم، کنار مادرم، گفتم مامان الان که اینجام، پیام جواب ندادم، کلی رد تماس دادم.

فقط به خاطر گل روی تو

به قلم یک طلبه


موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[سه شنبه 1392-05-22] [ 11:51:00 ق.ظ ]




از میدان جنگ می آم

برای خودم یه پا رزمنده شدم.

چند تایی تیر خوردم ولی زخمش کاری نیست.

داغی آفتاب جبهه بشره احساسم و می سوزونه.

ولی از جون سالمی که به در بردم دلم خیلی خنکه.

ماشه ی کلاش اراده را می چکوندم مستقیم وسط پیشونی تخیلی که تعقلم رو به چالش می کشوند.

کم کم هدف گیریم دقیق تر هم می شه.

آره بابا، چرا که نه، ما تو گردان امام زمان(عج) نفس می کشیم . باید هم دقیق تر بشه، نور وجودی گل نرگس مسیر رو برام از هر چی ابهام و تردید خالی می کنه.

من خوشحالم تو هم خوشحال باش رفیق.

راستش از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون، جانبازم، ترکش گناه باعث شده رو چرخ حرکت کنم. رو چرخ ستار العیوبی خدا، رو چرخ ولایت و دعای از پدر و مادر مهربانتر. با خبرها برای احوال ناخوشم قرآن تجویز کردند.

ولی من یکی در میون…می دونی که.

دیشب یعنی امشب در جمع خودم وخودم، تصویب شد که هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم تا پای رفتارم احیا بشه.

اگر عمر قد داد تا سال دیگر، دوست دارم  رو پای خودم در کنار سفره ضیافت الهی حرکت کنم.جایی که معبر فرشته ها و اولیاء الله است.

آخرش خدا نظر کرد و تفاهم نامه همه اش به نفع من، امضا شد.

به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[جمعه 1392-05-18] [ 11:37:00 ق.ظ ]