شنیدم برای پریدن به آسمان هوایی شدی؟
صدایم را بشنو.
من همان سوسوی فانوسم که زیر سایه ات حریف آفتابم.
وقتی هستی عقلم مثل تیک تاک ساعت بی نقص کار می کند.
زمین برایم آسمان است و آسمان محله خدا.
دست خودم نیست تو که هستی ولایت را نخوانده، می فهمم.
با استاد روشن ضمیری چون ابوحمزه ثمالی، همنشین ام.
خنده و گریه ام اصل ونسب دار است.
با تو خیلی آدمم
نگاهت که می کنم در چهره مهربانت خدا را می بینم.
شنیدم از رفتن حرف می زنی!
ولی من هنوز تکلیفم روشن نیست.
اگر می روی تکلیف مرا روشن کن
به این روشنایی نیاز دارم.
اگر بروی منم و بن بست های رمز گشایی نشده
منم و خوابی که از آسمان ندیدم.
منم و تخیل سلطه یافته بر تعقل
منم و استدلال برای بدیهی ترین بدیهی.
ماه خدا دیر رسیدم و تو چه زود می روی.
با من بمان ضیافت بی بدیل
سفیر خدا
مهربان با عبدهای فراری
شنیدم برای پریدن به آسمان هوایی شدی.
یا علی مددی اگر آمرزش نصیبم نشده باشد.
اگر عمرم به سال آینده تمدید نشده باشد.
اگر سوغات این ضیافت را از دست دهم.
یکی نیست بگه من چی کار کنم؟
به قلم یک طلبه
“ بعضی ها شوک اند.”
همین حوالی به رسم گذر
حالا با فراست یا غیر منتظره، که از پیاده رو اتفاق آشنایی عبور می کنیم.
و لحظه هامون زیر سایه تلاقی اندیشه، برای نخستین برخورد،
وجه مشترک می گیرند.
سایه من با سایه خیلی از این بعضی های انگشت شمار، درگیر می شود.
ولی بعضی از این سایه ها به اندازه روشنایی، روشنند.
آنقدر شوک اند که سایه اشون مسیر کارهای تو را رهبری می کند.
حرف که می زنند، طوفان قلب دنیا زده ات را به سوی عاقبت به خیری هدایت
می کنند.
آنقدر محترمانه سیئات تو را به حسنات مبدل می کنند که چهار ستون منیتت رو خرد و خاک شیر می کنند.
این بعضی ها منو بد جور با خدا پیوند می زنند.
خوب اینا شوک اند دیگه!!!
نگاه مهربان خدا همیشه بدرقه راهشان.
به قلم یک طلبه
روان گویی از چهار دیواری تنگ دوار وحشت کرده و رام اختیار نمی شود.
توانستم باورش را پنهان کنم، دلم برایش می سوخت، بی پروا از دون همتی ام، زمزمه می کرد.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
کاش قوتی بود پر و بالش را از این قفس رها کنم، آیا مقصر من بودم؟
به خاطر ناتوانیم لحظه لحظه در میدان شرمنده گی و خجالت خود را می باختم.
دلم شکست.
در هستی معرفت و فهم آنقدر رشید شده بود که به جرأت ذاکر شدم.
از کجا آمده ام آمدنم بحر چه بود؟
خود را کنار زدم تا نور حقیقت را نظاره کند و از یک عمر ساده زیستی هجرت نماید. شاید مرهمی باشد
ای صبر یاری ام نما، انتهای جاده در بودن و نبودن گم است، امید نور را بر دامن جاده بپاش و ای روح بیدار شده اندکی تحمل کن.
شاید گمشده ات در همین نزدیکی باشد.
می دانستم جاده صعب العبور است. ولی برای آرزویش لالایی می خواندم، لالایی ای قلب با صفا و وفادار به پروردگار متعال، یک قدم مانده، لالایی که زیر غمت پیر می شوم و خود در اضطراب رسیدن و نرسیدن آب می شوم:
بلکه تو«راحت جان طلبی و زپی جانان بروی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروی»
لالایی که نمی دانم من به رسیدن می رسم یا نه؟ اما تنها امیدم این است که تو را برسانم.
ولی آن روز که رسیدی به خدا سلام مرا برسان و بگو برای تو پیر شد و در رودخانه گذران دنیا در اضطراب و التهاب رسیدن و نرسیدن در تمام لحظه ها دست و رو شست. بگو می دانست کوچک است برای عشق ورزیدن به چون تو بزرگی، بگو به خاطر تمام نعمت ها و عشق از او سپاسگذارم.
تو را می رسانم.
به قلم یک طلبه