نوبت پنجره هاست

مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31


آمار
  • امروز: 44
  • دیروز: 4
  • 7 روز قبل: 39
  • 1 ماه قبل: 922
  • کل بازدیدها: 29449
 



در تزاحم خواسته ها، مردن را انتخاب کردم.

زمان که می گذره، بزرگتر که می شم.

مزه مرگ را می فهمم.

این مزه پوست از سر کلّه ی دنیای من می کنه.

تفکر و بینشم که پوست اندازی می کنه، چشمم سو می گیره.

قیافه ی دنیا رو واضح بدون هیچ ابهامی می بینم.

قابل اعتماد نیست.

اون روز چند تا کوچه اون طرف تر یه جوونی خوابیده، هر چی صداش کردند بیدار نشده.

ده سال از من کوچکتر!

فکر کردم من چه بخوام چه نخوام مردن همیشه حواسش به من هست!

منو انتخاب کرده!

قبل از اینکه دیر بشه، آپشن مرگ رو کلیک می کنم و

enter

صفحه ای باز می شه،

دنیای سیاه وسفید.

سخته ولی می ارزه. سختی اش برای ابهامشه. برای نگاهی که هنوز در دنیای مادی زنده است و نفسش بوی دنیا رو می ده.

یه پولی رو می ذارم کنار! این برای قرض الحسنه

رو رفتارم فکر می کنم، من با خانوادم باید بهتر از این رفتار کنم! رفتارم طلبگی نیست.

رو رفتارم با همکارام باید بیشتر دقت کنم! حالا شاید یه نقصی هم داشته باشه! من هم ناقصم، تحمل او با تحمل من یر به یر.

دیگه با احتیاط رو صندلی محل کار می شینم!

با خودم می گم! باورش نکنی آ.

یه روز قراره  جونت رو بگیرند. این میز و اسم و جلسات و تعریف رفقا که اصلا تو نقشه نیست که بخوان از تو بگیرن.

من خیلی کتاب هامو دوست دارم، دفتر سررسید و جامدادی رو هم همین طور.

بالاخره که چی،! باید باور کرد این ها برای خوندنه نه برای دلبستن! برای آدم شدنه، برای اینکه آدرس رسیدن به خدا رو یک جوری از لابه لای این صفحات بیرون بکشیم.

حالا می خوای دکتر باش، سطح سه باش، سطح دو باش، یا سطح یک. فرقی نداره!

مردن رو انتخاب کردم چون، عقربه قبله نمای حیاتم رو به سوی قبله ای که غیر آن نیست تنظیم می کنه.

سخته ولی عاقبتش ان شاءالله سلامتی  و شهادت است.

باید برای هم دعا کنیم.

التماس دعا

به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[چهارشنبه 1392-06-06] [ 01:46:00 ب.ظ ]




مردمک چشمم زوم کرده رو صفحه جعبه جادویی

صدای نفسم، رو سکوت تنظیم شده

حسین گوشه تاریکی شب، خوابش برده.

سر جاش غلتی زد.

خیال کردم بیدار شد.

صدای تلویزیون رو کم کردم

سر حسین از روی بالش سر خورده روی زمینه.

خاطره ای قلبم رو از جا می کنه

بلند شدم

-حسین جان، داداش، سرتو بلند کن.

اصلاً کلاً به دو واژه حسین و سر حساسم

یادت می کنم

بغضی صفحه افکارم رو طوفانی می کنه

یک روز دیگر

ظرف هایی که خواهرم شسته را جابه جا می کنم.

اسمم رو صدا می کنه.

-جانم داداش.

سر پایی یک لیوان آب می دی؟

یه لحظه زیر پام خالی شد!

- شما جون بخواه داداش آب که سهله، داداش گلم حسین!

این حسین آخر رو از روی قصد و غرض به آخر جمله اضافه می گفتم.

لیوان آب در دست به همراه خاطره ای بالای سرش ایستادم.

آب خوردنش رو تماشا می کنم.

لبخند می زنه! چیه؟ اینجوری نگاه می کنی؟

- همین طوری!

یاد تو می افتم.

قلبم عزا می گیرد.

یک روز غیر آن روزها

طول و عرض راهرو را قدم می زنم. به آن سوی پنجره نظر می کنم. چادرم را سر می کنم. داخل کوچه سرک می کشم.

آدم ها را نگاه می کنم. در را می بندم. در زاویه دلشوره ی حیاط انتظار چمپاتمه می زنم.

دوباره! بلند می شوم به کوچه سرک می کشم.

صدای پا می آید. در تاریکی نمی توانم تشخیص دهم. صورتم با لبخند آشتی می کند.

ولی نه، حسین نیست.

در را می بندم.

شماره اش را می گیرم، جواب نمی دهد.

کمر امیدم که می شکنه، زیر لب می گم خدایا به تو سپردمش.

یاد قلب مضطرت می افتم.

توسل می کنم! یا حضرت زینب(س) به جان برادرت حسین(ع) داداشمو…

یکی در می زنه.

با عجله باز می کنم!

سلام

می خندد، سلام، چرا اینجا وایسادی؟

همینطوری

بغض گلومو می سوزونه.

دست خودم نیست به حسین یه جور دیگه حساسم.

به یادت می افتم.

مثل اینکه اسم برادرم حسین مسیر خانه ما رو  به مسیر کربلا پیوند می زنه.

و

اگر نبودی کربلا بی نام تو یادی نداشت، یا زینب(س)

راه اتاق را در پیش می گیرم.

دکمه play ضبط صوت را فشار می دهم.


برادر پهلوان من   داداش داداش داداش داداش

برادر بهتر زجان من  داداش داداش داداش داداش

زینب و نگذار با غصه هاش  داداش داداش داداش داداش

چفیه رو می کشم روی سرم، صدای گریه امو روی سکوت تنظیم می کنم. شونه هام می لرزه.

زینب و نگذار با غصه هاش داداش داداش داداش داداش

زن تنهای این غروبم  تو نرو که پا نکوبند

سری به نیزه بلند است در برابر زینب خدا کند که نباشد سر برادر زینب.

و اینطور بود که اول و آخر نوشته ما شد حسین.

خدایا ممنون که اسم برادرم حسینه

به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[یکشنبه 1392-06-03] [ 08:29:00 ق.ظ ]




نوشتم، خط خطی شد

یه برگه دیگه!

نوشتم، خط خطی شد

یه برگه دیگه!

نوشتم، خط خطی شد

یه برگه دیگه!

مشغله کاری امروز که شنبه است، آخرین سوسوی شعله فانوس روزم را فوت کرد.

اعصابم خرد شده

چرا پیام ها ارسال نمی شه

دو هفته بیشتر فرصت نیست

برای کارگاه آموزشی خبر چی نیازه؟

صدای خواهرم، فاطمه خانم سوال فقهی داره.

-تعارفش کن بیاد بالا

اذان مغرب طلوع کرد

من بودم و افطار با یک استکان چای.

خانواده فیلم می بینند.

کمدی

سر خنده ها شون قاطی می شم.

یادم، یاد آوری کرد کارت مانده

نگاهم به برگه ها می افتد حالم بد می شه

به خاطر دقتی که رو واژه ها و تحلیل ها سنجاق می کنم،سر درد می گیرم.

نه نشد، یه برگه دیگه!

سرم رو میز تحریر هبوط کرد

سوغات خستگی؟ درسته! گریه

اصلا ولش کن! زنگ می زنم می گم آماده نشد.

روم نشد زنگ بزنم

پیام دادم

سلام، وقت حضرتعالی به خیر، هر چه تلاش کردم تمام نشد( شاید خواستم بیشتر از خودم دفاع کرده باشم که تنبلی نکردم،واقعا نشد) دو شب بیدارم ولی تمام نشد. اشکالی نداره فردا تقدیم حضورتون کنم.

send

گوشی همراه رو روی میز سر دادم

مغناطیسش اذیتم می کرد.

کتابی که برادرم خریده، یه لحظه نگاهمو دزدید. خیلی وقته داره خاک می خوره.

فرزندان ایرانیم، داستان طنز، نوشته داوود امیریان

اتفاقی صفحه ای رو انتخاب کردم

خوندم

مرده بودم از خنده

برادرم به اتاق سرک کشید و دنبال کسی غیر خودم گشت.

می خوندم و جملات طنزش واقعا بیچاره ام می کرد.

شنیدم برادر به مادر گفت: این حالش خرابه! قاطی کرده.

صفحه 45 رو برات می خونم، گوش کن؟

همه در محوطه باز آسایشگاه نشسته بودیم و چشم به دهان فرمانده دوخته بودیم، خسته و خواب آلود، چشمانم به زور باز مانده بود. از ترس تنبیه و چشم غره فرمانده.

-ما در حال آموزش هستیم و هر مشقت و زحمتی را باید به جان بخریم. به قول یکی از فرماندهان، در پادگانها باید عرق ریخته شود تا در صحنه ی نبرد خون کمتری ریخته شود. متاسفانه بعضی زمزمه ها شنیده ام که ان شاءالله جدی نباشد. ما نیامدیم اینجا تفریح کنیم. اینجا خونه خاله نیست. از حالا به بعد آموزش سخت تر می شه.

باز هم می گم هرکس طاقت نداره تشریف ببره.

فرمانده به طرف تختها رفت. با چشم دنبالش کردیم. با دیدن پتو و لحاف های نامرتب روی تختها سری تکان داد و برگشت.

این چه وضعشه؟ چرا این قدر شلخته اید؟ خدای نکرده بسیجی هستید.

انگار با من بود.

در خانه اگر کس است یک حرف بس است

برگه ها رو مرتب کردم، دستی به سر و روی میز کشیدم.

شروع کردم به ادیت کردن مطالب

داوود امیریان درست می گه، در پادگان ها باید عرق ریخته شود تا در صحنه نبرد خون کمتری ریخته شود.

زنگ پیام گوشی

سلام، موفق باشید، خبر بده.

بعد از این اتفاق ها چقدر پیامش دوست داشتنی بود.

نجوایی از دل برخاست.

خدایا ممنونم

به خاطر توفیق خدمتی که در مسیر امام زمان(عج) به من بی لیاقت نصیب می کنی.

به خاطر همه چی

به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[دوشنبه 1392-05-28] [ 09:49:00 ق.ظ ]