نوبت پنجره هاست

مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31


آمار
  • امروز: 44
  • دیروز: 4
  • 7 روز قبل: 39
  • 1 ماه قبل: 922
  • کل بازدیدها: 29449
 



امروز هم جمعه بود و گذشت و نگاه شنبه روزي در مسير تابيدن است شايد بر دامن حيات من نيز بياويزد.

منتظر بودم باراني از شهر قاصدك هاي خوش خبر ، سرزمين سلامتي بر وسعت تشنگي پيوسته به شمارش معكوس بتابد.

اينجا كه ايستادم و مي بينم، فهميدم كه شب سرودش طولاني و تكراري است، گروه شب ميل به پايان ندارند.

حق ورود رايگان نيست ولي بعضي شب زدگان كولاك كردند.

اينجايي كه ايستادم و مي بينم ، پنجره هاي روشن و شفاف را كه خورشيد مي سازند و آسمان مي بافند، مانند رايحه گل سبكبال و معطرند.

منتظر بارش سنگين و رويايي قاصدك هاي خوش خبر .

آري شب سرود خود را خوانده نوبتی هم باشد، نوبت پنجره هاست.

 به قلم یک طلبه

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[شنبه 1391-10-30] [ 11:49:00 ق.ظ ]




“نسل سوخته”

از وقتی این هفته‌ی دفاع مقدستان شروع شده زندگی‌ام را تلخ‌تر کرده‌اید…
تلویزیون و رادیو تازه یادشان افتاده شما هم هستید و مدام شما را نشان می‌دهد، مدام مصاحبه می‌کنید، مدام از نسل خود می‌گویید و وظیفه‌ی نسل بعد، مدام شعار می‌دهید، مدام آن قیافه‌های مظلوم و معصومتان را به رخ ما می‌کشید، مدام‌ حرف‌هایی می‌زنید که تک تک سلول‌هایم بسوزد، و بعد خاکسترش را خودتان به باد می‌دهید و باز حرفی دیگر می‌زنید و سوزی دیگر…
که چه؟؟؟؟؟
یک هفته‌ است پوسترهایتان را به در و دیوار زدید که چه؟؟؟؟؟؟
یک هفته است در و دیوار شهر و هر اداره و هر مدرسه‌ای را شلوغ کرده‌اید که چه شود؟؟؟؟
می‌خواهید چه چیز را ثابت کنید؟ که بهترید؟ که ما با شما فرق داریم؟ که ما هیچ غلطی نکردیم و شما جانتان را گرفتید کف دستتان؟ که ما فقط حرف مفت می‌زنیم؟؟؟ که عامل نیستیم؟؟؟؟ پز می‌دهید؟؟؟
تو فردای روز عروسی‌ات رفته‌ای عملیات به «م.ن» چه؟ چرا مرا بازی می‌دهی؟؟؟ چرا در مصاحبه‌ات مرا خطاب قرار می‌دهی؟؟؟؟ چرا به «م.ن» سرکوفت می‌زنی؟ مگر برای رفتن به عملیات از «م.ن» اجازه گرفتی که حالا داری از آن بالا با بغض نگاهم می‌کنی و از «م.ن» و نسل «م.ن» ناراحتی؟؟؟؟
به «م.ن» چه که همسرت برای مهر از تو مکه خواست و گفتی قبل از بردنش شهید می‌شوی و میماند گردنت و این مهر را قبول نکردی؟؟؟؟
به «م.ن» چه که وقتی بچه‌ات به دنیا آمد تو شش روز بود که پر کشیده بودی؟؟؟؟
به «م.ن» چه که مادرت هنوز هم هر وقت دختر خوبی می‌بیند برای تو خواستگاری‌اش می‌کند و کیفش پر شده از عکس دختران و تو آن گوشه در گلستان خوابیده‌ای؟؟؟؟؟؟
به «م.ن» چه که تو فقط 14 سالت بوده است؟؟؟
به «م.ن» چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جرم «م.ن» چیست؟؟؟ چرا نباید کنار شما باشم؟ چرا باید از «م.ن» گذر کنید و بروید؟؟؟؟؟ چرا انقدر جایتان خالی است؟؟؟ چرا با اینکه ندیدمتان روزی هزار بار دلم برایتان تنگ می‌شود؟؟؟؟ چرا سینه‌ام پر شده از شما؟؟؟؟ چرا هر وقت نگاهم به شما می‌افتد از آدم‌ها و هم‌نسل‌های اطرافم خسته می‌شوم؟؟؟؟ چرا فکر می‌کنم که هم‌رکابانم اگر مثل شما بودند عالم را فتح کرده بودیم؟؟؟؟؟
جرم «م.ن» چیست؟؟؟ اینکه دیرتر از شما به دنیا آمد‌ه‌ام؟؟؟؟ مقصر منم؟؟؟؟

این تقصیر همان خدای شماست که ما را گذاشت در تقویم سالی که دیگر همه چیز تمام شده بود…
این تقصیر همان خانمی است که شما نامش را روی سربندهایتان می‌نوشتید و یک به یک بال پروازتان را می‌داد…
این تقصیر همان آقایی است که دوست داشتید مانند او شهید شوید و مجوزش را امضاء می‌کرد…
تقصیر «م.ن» نیست…

سفره را جمع کردید و رفتید، به همین سادگی…
حالا خدای شما «م.ن» را گذاشته‌است در این نسل و مدام شما را به رخم می‌کشد، مدام از شما می‌گوید، مدام بین «م.ن» و شما تفاوت می‌گذارد؛ مدام ما را با هم مقایسه می‌کند…
شما خوب… شما گل… شما جهادی… شما مخلص… شما شهید… شما بهشت…
«م.ن»…
فقط هر روز دلم برایتان تنگ می‌شود… به خدا همین…

×××
همه را می‌شنوید، سرتان پایین است، یکی‌تان سرش را بالا می‌آورد و لبخند می‌زند، آرام جلو می‌‌آید و سرش را به گوشم نزدیک می‌کند…
می‌خواهی کسی حرف‌هایت را نشنود؟؟؟ به دنبال چه هستی؟؟؟ می‌خواهی سرکوفتم بزنی؟؟؟
آرام می‌گوید:
«ما هم فقط هر روز دلمان برای آدم‌های نسل شما تنگ می‌شود… به خدا همین…»


موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[شنبه 1391-07-08] [ 04:36:00 ب.ظ ]




همچین که کمی از خود استعداد نشان داد جذبش می‌کند، بعد کم‌کم آموزشش می‌دهد، کمی که آموزشش داد تازه می‌فهمد چقدر نسبت به دیگران بهتر است. به “او” نسبت به دیگران سخت می‌گیرد، به هر حال توقعش‌ از او بیشتر است، هرچه باشد او مستعد‌تر بوده است، هرچه باشد او جنم بیشتری از خود نشان داده است. اولین مسابقه‌ داخلی‌اش را که ببرد برایش عزیز می‌شود، در ذهن خودش رویش سرمایه‌‌گذاری ویژه می‌کند برای قهرمانی در المپیک، می‌خواهد مدال طلا بگیرد. طلای المپیک، بزرگترین رویداد ورزشی دنیا… آموزش‌ها سخت‌تر می‌شود، بلاخره جواز المپیک را می‌گیرد و مربی خوشحال‌تر از همیشه است. المپیک که می‌رود مربی آرزوی قهرمانی‌اش را دارد، لحظه به لحظه همراهی‌اش می‌کند، آماده‌اش می‌کند برای مبارزه، بعد همان‌جا کنار میدان نبرد می‌ایستد و ذکر می‌گوید و دعایش می‌کند، شاید هم آن گوشه قرآن می‌خواند برای پیروزی‌اش… هرچه باشد او یک مربی است… مربی از ابتدا تا انتهاء با اوست… از وقتی استعدادش کشف می‌شود تا وقتی که روی سکوی قهرمانی می‌ایستد… آن وقت اشک در چشمان مربی حلقه می‌‌زند و سرود کشور را زمزمه می‌کند. … موهای سفید روحم را نمی‌بینی؟ پیر شده‌ام، رهایم کرده‌ای… مگر مستعد نبودم؟ بی مربی چه کنم؟ چرا رهایم کرده‌ای؟ مربی می‌خواهم، استاد نمی‌خواهم، استاد درسش را می‌دهد و می‌رود و مربی کنارت می‌ماند، مربی همه حواسش به توست، مربی کنارت می‌ماند و پرورشت می‌دهد تا به قهرمانی برسی، مدال سرخ قهرمانی المپیکمان را می‌خواهم. بی مربی چه کنم؟ … کتابت را می‌خوانم، صفحه به صفحه، دستی به موهای سفید روحم می‌کشم، خودم را در آینه‌ی گذشته‌ام می‌بینم… چقدر پیر شده‌ام… بی مربی چه کنم؟ هنوز حرفم تمام نشده یک جورهایی جوابم را می‌اندازی جلویم، البته نه، جواب را نمی‌اندازی، جواب را در دستانت می‌گیری و تقدیمش می‌کنی، حق پیرمردی‌ روحم را ادا می‌کنی، با احترام جواب را می‌آوری و می‌گذاری جلوی چشمانم و می‌گویی بخوان… أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تُتْرَكُواْ… آيا پنداشته‏‌ايد كه به خود واگذار می‌شويد؟ و باز صدایم می‌کنی… قُمْ فَأَنْذِرْ… برخیز… قیام کن و انذار…

موضوعات: نگاه نوشت  لینک ثابت
[سه شنبه 1391-05-10] [ 05:27:00 ب.ظ ]