نه من جا موندم
نه شما منو جا گذاشتید
پر واضحه که شرمنده تون هستم
اما نمی تونم باور کنم که از شما دورم
سه سال قبل…
حالا یکی از رفقای ما یه تیپا به نفس اماره زده بود.
قاری قرآنه، چون راضی نیست اسمشو نمی تایپم
می گفت: روز جشن، شب میلاد امیرالمومنین امام علی(علیه السلام)، برای برگشت به خانه حسابی دیر شده بود. تاکسی پیدا نکردم. مجبور شدم مسیر طولانی رو پیاده روی کنم.
از قضا اون روز با نفس اماره ام دعوای سختی داشتم که حرف من به کرسی نشسته بود.
ما بین راه یه لحظه از تاریکی و تنهایی ترسیدم
احساسی نگاهم رو دزدید. نگاه کردم پشت سرم کلی رزمنده و کنارم یک پاسدار مشایعتم می کردند.
احساس کردم پر از POWERAM
فکر کردم:
اساس کار جبهه عشقه
و شما شهدا بذاته ایثارید
اولش ناباورانه گوش می دادم
یه دفعه گفت: عقل ما به خیلی چیزها قد نمی ده.
خلاصه کلام اینکه اگر از کار کردن برای خدا خبر داشتیم، از این اتفاق ها نه گیج می شیم و نه تعجب می کنیم.
راست می گفت: شهدا از عالم الست تا عالم امر نه ایثارگر بلکه خود ایثارند.
یادم افتاد وقتی گره ای به کارم می افته، دلتنگی هامو در گلزار شهدای امامزاده طاهر هوار می کنم. به ویژه سر مزار ابراهیم.
فهمیدم که شهدایی که تو دل خاک خوابیدند بیشتر از آدم های روی زمین کار راه بندازند.
بیشتر از پشت میز نشینها.
برای همینه که می گم، نه شهدا ما رو جاگذاشتند
نه ما جا موندیم
فقط باید از توهم و وارونه زیستی خارج شد.
به قلم یک طلبه