همچین که کمی از خود استعداد نشان داد جذبش میکند، بعد کمکم آموزشش میدهد، کمی که آموزشش داد تازه میفهمد چقدر نسبت به دیگران بهتر است. به “او” نسبت به دیگران سخت میگیرد، به هر حال توقعش از او بیشتر است، هرچه باشد او مستعدتر بوده است، هرچه باشد او جنم بیشتری از خود نشان داده است. اولین مسابقه داخلیاش را که ببرد برایش عزیز میشود، در ذهن خودش رویش سرمایهگذاری ویژه میکند برای قهرمانی در المپیک، میخواهد مدال طلا بگیرد. طلای المپیک، بزرگترین رویداد ورزشی دنیا… آموزشها سختتر میشود، بلاخره جواز المپیک را میگیرد و مربی خوشحالتر از همیشه است. المپیک که میرود مربی آرزوی قهرمانیاش را دارد، لحظه به لحظه همراهیاش میکند، آمادهاش میکند برای مبارزه، بعد همانجا کنار میدان نبرد میایستد و ذکر میگوید و دعایش میکند، شاید هم آن گوشه قرآن میخواند برای پیروزیاش… هرچه باشد او یک مربی است… مربی از ابتدا تا انتهاء با اوست… از وقتی استعدادش کشف میشود تا وقتی که روی سکوی قهرمانی میایستد… آن وقت اشک در چشمان مربی حلقه میزند و سرود کشور را زمزمه میکند. … موهای سفید روحم را نمیبینی؟ پیر شدهام، رهایم کردهای… مگر مستعد نبودم؟ بی مربی چه کنم؟ چرا رهایم کردهای؟ مربی میخواهم، استاد نمیخواهم، استاد درسش را میدهد و میرود و مربی کنارت میماند، مربی همه حواسش به توست، مربی کنارت میماند و پرورشت میدهد تا به قهرمانی برسی، مدال سرخ قهرمانی المپیکمان را میخواهم. بی مربی چه کنم؟ … کتابت را میخوانم، صفحه به صفحه، دستی به موهای سفید روحم میکشم، خودم را در آینهی گذشتهام میبینم… چقدر پیر شدهام… بی مربی چه کنم؟ هنوز حرفم تمام نشده یک جورهایی جوابم را میاندازی جلویم، البته نه، جواب را نمیاندازی، جواب را در دستانت میگیری و تقدیمش میکنی، حق پیرمردی روحم را ادا میکنی، با احترام جواب را میآوری و میگذاری جلوی چشمانم و میگویی بخوان… أَمْ حَسِبْتُمْ أَن تُتْرَكُواْ… آيا پنداشتهايد كه به خود واگذار میشويد؟ و باز صدایم میکنی… قُمْ فَأَنْذِرْ… برخیز… قیام کن و انذار…
رنج روح پیرم
خیلی زیبا بود تا آخر کلمه به کلمه خواندم