سحری خواب ماندم
دلم پر از تردید،
شاید گرمای امروز را طاقت نیاورم
دل نگران روزه ام هستم
ثانیه به ثانیه تشنگی مرا از من می گیرد
همه غرورم را له می کند
هر نوع فخر فروشی را در وجودم با خاک یکسان می کند.
زل میزنم ناتوانی ام را بر انداز می کنم.
قلبم به زبان می آید…الله لا اله الا هو الحی القیوم
باد داغ ظهر گاهی ساعت 14 امانم را می برد
تیرگی چادر، تبخیرم می کند.
آنقدر جسمم ناتوان است که حتی غر نمی زنم
ساکت شده ام مثل بنده ای که در میان شعله های آتش گیر افتاده می سوزد
و لی توانی برای رهایی ندارد
سکوت می کند سکوووووووت
نمی دانم پس قلبم چرا به زبان نمی آید.
«خدایا مرا به آتش جهنم مسوزان»
چشمانم را روی هم می گذارم و می خوابم.
خدایا صدایم کن.
خدایا مرا بیامرز.
به قلم یک طلبه