اینجا صدا نیست بس که بیهوده ای، نورانیت به دست نقاش بیهودگی سایه روشن می خورد. نگاه بر سرزمین کورمال کورمال، سیر می کند.آنقدر بیهوده ای که کورمال کورمال دیدنت نیز به هدر می رود.
ذهن میان بودن و نبودن سرگردان است. ذره ذره وجود بوی مرگی از تبار بیهودگی می دهد.
در هدرستان آدم ها خجالتی اند، آنقدر خود را در این دنیا گم می کنند که خدا هم آنها را نبیند.
اینجا نظم بی نظمی است.سر به راه بودن یعنی سرگردانی، زندگی کاملا وارونه است. زمین حکم آسمان و آسمان حکمش زمین است.
پنجره ها رو به سوی ابهام گشوده می شود. چراغ روشنایی بخش خانه هایشان تردید است.
اینجا یک پیشه دارند و آن هدر رفتن است، برای پول کار نمی کنند.
سهراب از هیچستان چه خبر؟
می گویند در هیچستان، علف ها نماز می خوانند. گل سرخ صاحب سر است. به فواره هوش بشری چشم انداز دارید و دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است.
اینجا اعتقاد ما درد بی دردی است. پر از تردیدیم، راستی شنیدم در هیچستان نقاش دارید، ولی ما هدری ها فقط خیال پردازیم، البته بزرگان هدری، وگرنه عوام خیال هم نمی پردازند.
می گویند شما نان و پنیر و ریحان می خورید. ما اینجا فقط اوهام می خوریم.
شنیده ام مادرها را خیلی دوست دارید.
بی خیال سهراب، تا همین جا بمونه.
آخه هدری های خوب بد آموزند.
به قلم یک طلبه