نوشتم، خط خطی شد
یه برگه دیگه!
نوشتم، خط خطی شد
یه برگه دیگه!
نوشتم، خط خطی شد
یه برگه دیگه!
مشغله کاری امروز که شنبه است، آخرین سوسوی شعله فانوس روزم را فوت کرد.
اعصابم خرد شده
چرا پیام ها ارسال نمی شه
دو هفته بیشتر فرصت نیست
برای کارگاه آموزشی خبر چی نیازه؟
صدای خواهرم، فاطمه خانم سوال فقهی داره.
-تعارفش کن بیاد بالا
اذان مغرب طلوع کرد
من بودم و افطار با یک استکان چای.
خانواده فیلم می بینند.
کمدی
سر خنده ها شون قاطی می شم.
یادم، یاد آوری کرد کارت مانده
نگاهم به برگه ها می افتد حالم بد می شه
به خاطر دقتی که رو واژه ها و تحلیل ها سنجاق می کنم،سر درد می گیرم.
نه نشد، یه برگه دیگه!
سرم رو میز تحریر هبوط کرد
سوغات خستگی؟ درسته! گریه
اصلا ولش کن! زنگ می زنم می گم آماده نشد.
روم نشد زنگ بزنم
پیام دادم
سلام، وقت حضرتعالی به خیر، هر چه تلاش کردم تمام نشد( شاید خواستم بیشتر از خودم دفاع کرده باشم که تنبلی نکردم،واقعا نشد) دو شب بیدارم ولی تمام نشد. اشکالی نداره فردا تقدیم حضورتون کنم.
send
گوشی همراه رو روی میز سر دادم
مغناطیسش اذیتم می کرد.
کتابی که برادرم خریده، یه لحظه نگاهمو دزدید. خیلی وقته داره خاک می خوره.
فرزندان ایرانیم، داستان طنز، نوشته داوود امیریان
اتفاقی صفحه ای رو انتخاب کردم
خوندم
مرده بودم از خنده
برادرم به اتاق سرک کشید و دنبال کسی غیر خودم گشت.
می خوندم و جملات طنزش واقعا بیچاره ام می کرد.
شنیدم برادر به مادر گفت: این حالش خرابه! قاطی کرده.
صفحه 45 رو برات می خونم، گوش کن؟
همه در محوطه باز آسایشگاه نشسته بودیم و چشم به دهان فرمانده دوخته بودیم، خسته و خواب آلود، چشمانم به زور باز مانده بود. از ترس تنبیه و چشم غره فرمانده.
-ما در حال آموزش هستیم و هر مشقت و زحمتی را باید به جان بخریم. به قول یکی از فرماندهان، در پادگانها باید عرق ریخته شود تا در صحنه ی نبرد خون کمتری ریخته شود. متاسفانه بعضی زمزمه ها شنیده ام که ان شاءالله جدی نباشد. ما نیامدیم اینجا تفریح کنیم. اینجا خونه خاله نیست. از حالا به بعد آموزش سخت تر می شه.
باز هم می گم هرکس طاقت نداره تشریف ببره.
فرمانده به طرف تختها رفت. با چشم دنبالش کردیم. با دیدن پتو و لحاف های نامرتب روی تختها سری تکان داد و برگشت.
این چه وضعشه؟ چرا این قدر شلخته اید؟ خدای نکرده بسیجی هستید.
انگار با من بود.
در خانه اگر کس است یک حرف بس است
برگه ها رو مرتب کردم، دستی به سر و روی میز کشیدم.
شروع کردم به ادیت کردن مطالب
داوود امیریان درست می گه، در پادگان ها باید عرق ریخته شود تا در صحنه نبرد خون کمتری ریخته شود.
زنگ پیام گوشی
سلام، موفق باشید، خبر بده.
بعد از این اتفاق ها چقدر پیامش دوست داشتنی بود.
نجوایی از دل برخاست.
خدایا ممنونم
به خاطر توفیق خدمتی که در مسیر امام زمان(عج) به من بی لیاقت نصیب می کنی.
به خاطر همه چی
به قلم یک طلبه