سرانگشت نوشتنم با دکمه های کیبورد غریبی می کنه
دل نازک قلمم ناباورانه تاپ تاپ می کنه
خیلی وقته خودمو از لحظه های زندگی اینجوری دریغ کردم
پیامک های رفقا رو صفحه گوشی همراه شناورند
وقت دست نداد
فلانی زنگ زده بود و می گفت خیلی عوض شدی
به چه زبونی باید حالیش می کردم که همونم یه مقدار محرومتر
محروم از یک استکان چای با مادرم
محروم از خوابی که به بیداری سنجاق نشده باشه
محروم از جک و گفت و خند هایی که در چهاردیواری به اسم خونه به وجود می آید
محروم از چهره های عزیزانی که یه وقتایی تصورم به دیدنشون قد نمی ده.
یه حالی بودم تو مایه های کم آوردن
باید یه بلایی سر خودم می آوردم
رفتم به آدرس یه مشت خاک
خاکی که می ترسیدم از دیدنشون حوصله ام لبریز بشه.
ولی نه این خاک حرف می زنه
این خاک درد دوا می کنه، گره وا می کنه
رفتم تا یاد بگیرم بودند نه هستند آدم هایی که اتفاقا ته ته لحظه های بیچارگی کم نمی یارن.
یاد گرفتم
برگشتم
الان هم محرومم
از زندگی که لحظه هاشو اینجوری از خودم دریغ کردم
منتها از پنجره هایی به منظره هایی سرک می کشم که خدا می داند چقدر قشنگ است.
نه و نه دقیقه است، دارم زندگی می کنم، زندگی از مدل خوبش، شاید سخت ولی خوبش
به یاد شما عزیزان هم هستم رفقایی که در جاده یک طرفه محبت و دوستی بدون هیچ ادعایی پیامک و تماس بی پاسخ ارسال کردید.
خوب باشید
ممنونم
از همه
سال نو مبارک باشه
به قلم یک طلبه
سلام
خوبید خانم؟
در همه این مشغله ها و کارهایی که داری و من هم شاهدم یک چیز را از خودت دریغ نکن.
بودن لحظاتی کنار مادرت و شنیدن حرف هایی که در دل دارد…. همان یک استکان چای با آرامش در کنارش خستگی همه روزت را برطرف می کند.
سلامت باشی و مانا دوست خوبم;)