جلوی در سفید رنگ با شیشه هایی مشجر که یکی درمیان سورمه ای و سبز بود مکث کردم، دسته کلید را از کیف شلوغ و درهم ریخته بیرون کشیدم. آخ…کیف پولم افتاد کف پیاده رو، زیپ پاکت پول خردها را قرار بود تعمیر کنم، فراموش کردم سکه های ۲۰۰ و ۵۰۰ تومانی پخش و پلا شد. جرینگ جرینگ برخورد کلیدهای دسته کلید با صدای خش خش برگ های پاییزی زیر پای عابری چادر به سر، سکوت کوچه را نوازشی کردند.
خم شدم سکه ها را یکی یکی جمع کردم، وای خدای من…همان سکه ۲۰ ریالی که ۲۰ سال پیش از دایی حمید عیدی گرفته بودم، خاطره ی سفره ی هفت سین مادربزرگ و بوی مرطوب بخار آب کتری روی چراغ علاالدین و طاقچه های وسط هال پذیرایی که هیچوقت نفهمیدم چطور معمار از وسط دیوار آن را بیرون کشیده ؟ با گل های سر سبزی که بیشتر از موجودات نباتی فهم و شعور داشتند شاید باور نکنید، حتی من خودم با چشمان خودم دیدم که به من لبخند زدند.
مادربزرگ در حالی که کتری را خم کرد روی استکان کمر باریک، صدام زد، سارا جان بیا مادر برات چای ریختم . گفتم آخ جون چه چایی خوشبو و خوشرنگی. مادربزرگ دوست داشت وقتی از چایی اش تعریف می کردم. می گفت: همه فامیل می گویند دخترم ..که چای دست من یه چیز دیگه است.
پریدم بغلش و بوسیدمش، لب هاش به لبخند کشیده ای که صورتش را پوشاند باز شد. :)
سکه را از روی زمین برداشتم و کلید را در قفل چرخاندم. از پله ها بالا رفتم. ?
به قلم یک طلبه