چند وقتی از تصمیم که در زندگیم فقط شما باشی می گذره…اولش خیلی سخت بود، گاهی که مردد می شدم از خودم می پرسیدم! آخه مگه میشه؟ خودخواهی ام فریاد میزد ، چرا آخه مگه نمیشه! چه کار باید می کردم، بالاخره آدمیزاد به تصمیش زنده است. شروع کردم کندن تونل ، دقیقا از همان جایی که ایستاده بودم دقیقا انفرادی ترین لحظه ای که هر کس می تونه در سلول دنیا نفس بکشه، اولش خیلی سخت بود، در ادامه سخت تر هم میشد..گاهی کلافه می شدم و گاهی گریه می کردم، خودخواهی ام فریاد می کشید! چرا آخه مگه نمیشه؟!
به مرور یاد گرفتم هم گریه کنم هم کلنگ را محکمتر زمین بزنم، الان هر چه نزدیکتر میشم به شما انگار سوال ها به جواب تبدیل می شوند و تردیدها به یقین، من لابه لای این درس و مشق ها یاد گرفتم که شما تنها تبدیل کننده و تغییر دهنده احوالی، الان حتی کفش فهمیدن را از پای زندگی بیرون می کشم و در عرصه ی بینایی چشم به جهان می گشایم، عطر شما خاک ها را پس می زند، یادم آمد"یک قدم تو بیا، ده قدم می آیم” به فدای آمدنتان، چیزی نمانده، دارم شکوفه می زنم. شاخه های حیات تا آستان ربوبی ات صعود می کند. در اقیانوس آرامش و اطمینان غرق می شوم، الحمد شما را به خاطر حول حالنا، حضرت معبود، حضرت دوست.???
تونل