روان گویی از چهار دیواری تنگ دوار وحشت کرده و رام اختیار نمی شود.
توانستم باورش را پنهان کنم، دلم برایش می سوخت، بی پروا از دون همتی ام، زمزمه می کرد.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
کاش قوتی بود پر و بالش را از این قفس رها کنم، آیا مقصر من بودم؟
به خاطر ناتوانیم لحظه لحظه در میدان شرمنده گی و خجالت خود را می باختم.
دلم شکست.
در هستی معرفت و فهم آنقدر رشید شده بود که به جرأت ذاکر شدم.
از کجا آمده ام آمدنم بحر چه بود؟
خود را کنار زدم تا نور حقیقت را نظاره کند و از یک عمر ساده زیستی هجرت نماید. شاید مرهمی باشد
ای صبر یاری ام نما، انتهای جاده در بودن و نبودن گم است، امید نور را بر دامن جاده بپاش و ای روح بیدار شده اندکی تحمل کن.
شاید گمشده ات در همین نزدیکی باشد.
می دانستم جاده صعب العبور است. ولی برای آرزویش لالایی می خواندم، لالایی ای قلب با صفا و وفادار به پروردگار متعال، یک قدم مانده، لالایی که زیر غمت پیر می شوم و خود در اضطراب رسیدن و نرسیدن آب می شوم:
بلکه تو«راحت جان طلبی و زپی جانان بروی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروی»
لالایی که نمی دانم من به رسیدن می رسم یا نه؟ اما تنها امیدم این است که تو را برسانم.
ولی آن روز که رسیدی به خدا سلام مرا برسان و بگو برای تو پیر شد و در رودخانه گذران دنیا در اضطراب و التهاب رسیدن و نرسیدن در تمام لحظه ها دست و رو شست. بگو می دانست کوچک است برای عشق ورزیدن به چون تو بزرگی، بگو به خاطر تمام نعمت ها و عشق از او سپاسگذارم.
تو را می رسانم.
به قلم یک طلبه